1386/10/30
عشق بى‌پايان
 

 
پيرمردى صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابرانى که رد مى‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم‌هاى پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «بايد ازت عکسبردارى بشه تا جائى از بدنت آسيب و شکستگى نداشته باشه».
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازى به عکسبردارى نيست. پرستاران از او دليل عجله‌اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مى‌روم و صبحانه را با او مى‌خورم. نمى‌خواهم دير شود!
پرستارى به او گفت: خودمان به او خبر مى‌دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلى متاسفم. او آلزايمر دارد. چيزى را متوجه نخواهد شد! حتى مرا هم نمى‌شناسد.
پرستار با حيرت گفت: وقتى که نمى‌داند شما چه کسى هستيد، چرا هر روز صبح براى صرف صبحانه پيش او مى‌رويد؟
پيرمرد با صدايى گرفته، به آرامى گفت: اما من که مى‌دانم او چه کسى است ...
 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 101 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.