1387/11/15
داستان پيرمرد
 

 

پيرمردى تنها در مينه‌سوتا زندگى می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سيب‌زمينی‌اش را شخم بزند اما اين کار خيلى سختى بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود پيرمرد نامه‌اى براى پسرش نوشت و وضعيت را براى او توضيح داد.
پسرعزيزم من حال خوشى ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب‌زمينى بکارم من نمی‌خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براى کار مزرعه خيلى پير شده‌ام. اگر تو اينجا بودى تمام مشکلات من حل می‌شد من می‌دانم که اگر تو اينجا بودى مزرعه را براى من شخم می‌زدى.
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.
٤ صبح فردا ١٢ نفر از مأموران Fbi و افسران پليس محلى ديده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه‌اى پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگرى به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقى افتاده و می‌خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب‌زمينی‌هايت را بکار، اين بهترين کارى بود که از اينجا می‌توانستم برايت انجام بدهم.
هيچ مانعى در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کارى بگيريد می‌توانيد آن را انجام بدهيد
مانع ذهن است. نه اين که شما يا يک فرد کجا هستيد.

 

ارسال شده توسط خانم الهه امینی (از اعضای روان‌يار)

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 94 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.