1387/11/23
گردن‌بند بدلى
 

 

جينى دختر کوچولوى پنج ساله زيبا و باهوشى بود ...
يک روز که همراه مادرش براى خريد به مغازه رفته بود، چشمش به يک گردن‌بند مرواريد بدلى افتاد که قيمتش ٥/٢ دلار بود، چقدر دلش اون گردن‌بند رو می‌خواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن‌بند رو براش بخره.
مادرش گفت: خب! اين گردن‌بند قشنگيه، اما قيمتش زياده، اما می‌گم که چکار ميشه کرد!
من اين گردن‌بند رو برات می‌خرم اما شرط داره: «وقتى رسيديم خونه، ليست يک سرى از کارها که می‌تونى انجامشون بدى رو بهت می‌دم و با انجام اون کارها می‌تونى پول گردن‌بندت رو بپردازى و البته مادر بزرگت هم براى تولدت بهت يک دلار هديه می‌ده و اين مى‌تونه کمکت کنه.»
جينى قبول کرد.. او هر روز با جديت کارهايى که بهش محول شده بود رو انجام می‌داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم براى تولدش بهش پول هديه می‌ده. بزودى جينى همه کارها رو انجام داد و تونست بهاى گردن‌بندش رو بپردازه.
واى که چقدر اون گردن‌بند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش می‌انداخت: کودکستان، رختخواب، وقتى با مادرش براى کارى بيرون می‌رفت، تنها جايى که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
پدر جينى خيلى دوستش داشت. هر شب که جينى به رختخواب می‌رفت، پدرش کنار تختش روى صندلى مخصوصش می‌نشست و داستان دلخواه جينى رو براش می‌خوند. يک شب بعد از اين‌که داستان تموم شد، پدرجينى گفت:
- جينی! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! می‌دونى که عاشقتم.
- پس اون گردن‌بند مرواريدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می‌تونم رزى عروسک مورد علاقمو که سال پيش براى تولدم بهم هديه دادى بهت بدم، اون عروسک قشنگيه، می‌تونى تو مهمونی‌هاى چاى دعوتش کنى، قبوله؟
- نه عزيزم، اشکالى نداره . . .
پدر گونه‌هاش رو بوسيد و نوازش کرد و گفت: «شب بخير کوچولوى من».
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان، از جينى پرسيد:
- جينی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! مى‌دونى که عاشقتم.
- پس اون گردن‌بند مرواريدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن‌بندم رو نه، اما می‌تونم اسب کوچولو و صورتيم رو بهت بدم، اون موهاش خيلى نرمه و می‌تونى تو باغ باهاش گردش کنى، قبوله؟
- نه عزيزم، باشه، اشکالى نداره!
و دوباره گونه‌هاش رو بوسيد و گفت: «خدا حفظت کنه دختر کوچولوى من، خواب‌هاى خوب ببينی».
چند روز بعد، وقتى پدر جينى اومد تا براش داستان بخونه، ديد که جينى روى تخت نشسته و لباش داره می‌لرزه.
جينى گفت: « پدر، بيا اينجا»، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتى مشتش رو باز کرد گردن‌بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با يک دستش اون گردن‌بند بدلى رو گرفته بود و با دست ديگه‌اش، از جيبش يه جعبه مخمل آبى بسيار زيبا رو درآورد. داخل جعبه، يک گردن‌بند زيبا و اصل مرواريد بود! پدرش در تمام اين مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جينى از اون گردن‌بند بدلى صرف نظر کرد، اونوقت اين گردن‌بند اصل و زيبا رو بهش هديه بده . . .
خب! اين مسأله دقيقا ً همون کاريه که خدا در مورد ما انجام ميده!
او منتظر می‌مونه تا ما از چيزهاى بی‌ارزش که تو زندگى بهشون چسبيديم دست برداريم، تا اونوقت گنج واقعی‌اش رو به ما بده.
اين داستان باعث شد تا درباره چيزهايى که بهشون چسبيده بودم بيشتر فکر کنم . . .
باعث شد، ياد چيزهايى بيفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خداى بزرگ، به جاى اون‌ها، هزار چيز بهتر رو بهم داد...
ياد مسائلى افتادم که يه زمانى محکم بهشون چسبيده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتى اونها رو خواسته يا ناخواسته رها کردم خداوند چيزى خيلى بهتر رو بهم داد که دنيام رو تغيير داد . . .

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 83 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.