1387/12/18
عشق فوتبال
 

 

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نام‌هاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می‌رفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سال‌هاى سال با هم فوتبال بازى می‌کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می‌شود فوتبال بازى کرد يا نه.»
بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می‌دهم»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه‌هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک‌زن را ديد که نام او را صدا می‌زد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کيه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم.
تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی‌هايمان که مرده‌اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که می‌توانيم هر چقدر دلمان می‌خواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمی‌شويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمی‌بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی‌ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربی‌مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 128 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.