1388/04/15
تله موش
 

 
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براى چيست. مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسيده بود و بسته‌اى با خود آورده بود و زنش با خوشحالى مشغول باز كردن بسته بود ...
موش لبهايش را ليسيد و با خود گفت: كاش يك غذاى حسابى باشد اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر بد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسى كه مى‌رسيد، مى‌گفت: «توى مزرعه يك تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است حالا چکار کنيم؟. . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بالهايش را تكان داد و گفت: «آقاى موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلى بايد مواظب خودت باشى، به هر حال من كارى به تله موش ندارم، تله موش هم ربطى به من ندارد»
ميش وقتى خبر تله موش را شنيد، صداى بلند سرداد و گفت: «آقاى موش من فقط مى‌توانم دعا كنم كه توى تله نيفتى، چون خودت خوب مى‌دانى كه تله موش به من ربطى ندارد»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردى داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سرى تكان داد و گفت: «من كه تا حالا نديده‌ام يك گاو توى تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده‌اى كرد ودوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزى در تله موش بيفتد، چه می‌شود؟
در نيمه‌هاى همان شب، صداى شديد به هم خوردن چيزى در خانه پيچيد. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوى انبارى رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريكى متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می‌كرد، موش نبود، بلكه مار خطرناكى بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداى جيغ و فرياد زن به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداى جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتى زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وى بهتر شد. اما روزى كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت.
زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت:« براى تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايى مثل سوپ مرغ نيست». مرد مزرعه‌دار كه زنش را خيلى دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتى بعد بوى خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌كردند تا جوياى سلامتى او شوند. براى همين مرد مزرعه‌دار مجبور شد، ميش را هم قربانى كند تا با گوشت آن براى ميهمانان عزيز خود غذا بپزد.
روزها گذشت و حال زن مزرعه‌دار بهتر و بهتر شد و مرد مزرعه‌دار به شکرانه خوب شدن زن خود تصميم به برگزارى جشنى کرد و به خاطر تامين شام ميهمانى مجبور شد، از گاو خود نيز بگذرد و غذاى مفصلى براى ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا، موش به تنهايى در مزرعه می‌گرديد و به حيوانات زبان بسته‌اى فكر می‌كرد كه كارى به كار تله موش نداشتند!
نتيجه: اگر شنيدى مشكلى براى كسى پيش آمده است و ربطى هم به تو ندارد، كمى بيشتر فكر كن، شايد خيلى هم بی‌ربط نباشد...!
 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 75 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.