1388/05/18
دلم مى‌خواهد گريه کنم، به شما ربطى ندارد!
 

 

حسن نامى وارد دهى شد و در مكانى كه اهالى ده جمع شده بودند نشست و بناى گريه گذاشت. سبب گريه‌اش را پرسيدند، گفت: من مردغريبى هستم و شغلى ندارم براى بدبختى خودم گريه مي‌كنم، مردم ده او را به شغل كشاورزى گرفتند.
شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه مي‌كند، گفتند حسن آقا ديگر چه شده؟ حالا كه شغل پيدا كردى، گفت: شما همه منزل و مسكن داريد و مي‌توانيد خودتان را از سرما و گرما حفظ كنيد ولى من غريبم و خانه ندارم براى همين بدبختى گريه مي‌كنم. بار ديگر اهالى ده همت كردند و برايش خانه‌اى تهيه كردند و وى را در آنجا جا دادند.
ولى شب بعد باز ديدند دارد گريه مي‌كند. وقتى علت را پرسيدند گفت: هر كدام از شما‌ها همسرى داريد ولى من تنها در ميان اطاقم مي‌خوابم. مردم اين مشكل او را نيز حل كردند و دخترى از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولى باز شب هنگام حسن آقا داشت گريه مي‌كرد. گفتند باز چى شده، گفت: همه شما سيد هستيد و من در ميان شما اجنبى هستم. به دستور كدخدا شال سبزى به كمر او بستند تا شايد از صداى گريه او راحت شوند
ولى با كمال تعجب ديدند او شب باز گريه مي‌كند، وقتى علت را پرسيدند گفت: بر جد غريبم گريه مي‌كنم و به شما هيچ ربطى ندارد!

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 73 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.