1388/12/19
خوشبختی
 

 

همسرم نواز با صداى بلند گفت، تا کى مي‌خواى سرتو توى اون روزنامه فرو کني؟ ميشه بياى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کنارى انداخت و بسوى آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي‌آمد. اشک در چشمهايش پر شده بود
ظرفى پر از شيربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دخترى زيبا و براى سن خود بسيار باهوش بود
گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي‌خورى؟
فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، مي‌خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي‌خوردم. ولى شما بايد.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچى خواستم بهم ميدى؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براى خريدن کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کنى
بابا از اينجور پول‌ها نداره. باشه؟
نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتى نمي‌خوام.
و با حالتى دردناک تمام شيربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چيزى که دوست نداشت کرده بودن عصبانى بودم
وقتى غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد
همه ما به او توجه کرده بوديم. آوا گفت، من مي‌خوام سرمو تيغ بندازم. همين يکشنبه
تقاضاى او همين بود.
همسرم جيغ زد و گفت، وحشتناکه. يک دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ در خانواده ما غيرممکنه. و مادرم با صداى گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه‌هاى تلويزيونى داره کاملا نابود ميشه
گفتم، آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي‌خواى؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي‌شيم
خواهش مي‌کنم، عزيزم، چرا سعى نمي‌کنى احساس ما رو بفهمي؟
سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، ديدى که خوردن اون شيربرنج چقدر براى من سخت بود
آوا اشک مي‌ريخت. و شما بمن قول دادى تا هرچى مي‌خوام بهم بدى. حالا مي‌خواى بزنى زير قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فرياد زدن که، مگر ديوانه شدى؟
نه. اگر به قولى که مي‌ديم عمل نکنيم اون هيچوقت ياد نمي‌گيره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوى تو برآورده ميشه
آوا با سر تراشيده شده صورتى گرد و چشم‌هاى درشت زيبائى پيدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موى تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائى بود. آوا بسوى من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم
در همين لحظه پسرى از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بيام
چيزى که باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اينه
خانمى که از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفى کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق‌العاده ست. و در ادامه گفت، پسرى که داره با دختر شما ميره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبى شيمى درمانى تمام موهاشو از دست داده
نمي‌خواست به مدرسه برگرده. آخه مي‌ترسيد همکلاسي‌هاش بدون اينکه قصدى داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد که ترتيب مسئله اذيت کردن بچه‌ها رو بده. اما، حتى فکرشو هم نمي‌کردم که اون موهاى زيباشو فداى پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده‌هاى محبوب خداوند هستين که دخترى با چنين روح بزرگى دارين
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گريستن. فرشته کوچولوى من، تو بمن درس دادى که فهميدم عشق واقعى يعنى چى.
خوشبخت‌ترين مردم در روى اين کره خاکى کسانى نيستن که آنجور که مي‌خوان زندگى مي‌کنن. آنها کسانى هستن که خواسته‌هاى خودشون رو بخاطر کسانى که دوستشون دارن تغيير ميدن.

به اين مسئله فکر کنين

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 104 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.