1392/11/16
آلزایمر
 

 

 چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک بسته کوچک،
کمی نان روغنی، آب نبات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!
گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمی‌شناسند! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا می‌شه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری
همه چیزو فراموش می‌کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی‌ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی‌ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده‌ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی‌رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب‌های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
بسته و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند.
آب نبات قیچی را برداشت. گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش،  فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد
یعنی شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی ...
اخ چه اسم‌هایی می‌زارن این دکترا، روی دردهای مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک‌های نجیب و موی سپیدش را نداشتم.
در حالی که با دست‌های لرزانش، موهای دخترم را شانه می‌کرد.
زیر لب می‌گفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 115 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.