به نام خدا
من فرهاد هستم يك پسر ١٧ ساله كه دوران سختى را پشت سر گذاشتهام.
در دوره راهنمايى رتبه اول بودم اما همين كه پايم به دوره دبيرستان گذاشته شد اوضاع عوض شد. چند روزى كه از مدرسه گذشت احساس عجيبى داشت در من شكل میگرفت، داشتم نسبت به مدرسه زده میشدم. يك ماهى به همين منوال گذشت تا اينكه وضعيت به دورانى بحرانى رسيد. كاملا از مدرسه متنفر شدم، احساس خفقان بسيار زيادى میكردم و مرتبا احساس خودکشی داشتم، ديگر تحمل هيچ كس را هم نداشتم.
يک روز از مدرسه فرار كردم و به خانه آمدم. خانوادهام پس از اينكه با ماندن من مواجه شدند آن هم در اتاقى كه درش قفل بود از فرار من با خبر شدند.
حالا بشنويد كه چهها بر من گذشت. مادرم هر كس را كه فكر بكنيد براى نصيحت من میآورد. آن چه مهم بود به مدرسه رفتن من بود، هيچ كس حاضر نبود ببيند كه من مدرسه نمیروم. حتى يك نفر نبود كه مرا درك كند، همه مرا سرزنش میكردند و كار حتى به كتك هم رسيد. خانوادهام مرا از خانه بيرون انداختند و باور كنيد يك شب را در باغ گذراندم. بعد از اينكه مخفيانه به اتاقم برگشتم در را قفل كردم و گرفتم خوابيدم. رفتم از تو كمدم آمپولى را كه روز پيش از خانه بهداشت گرفته بودم آوردم، دراز كشيدم و بعد از كمى حرف با خدا و خودم آن را به دستم زدم اما ظاهرا در رگها نرفت بود و اين بار هم من زنده ماندم.
تمام مردم از موضوع با خبر شدند. ديگر نمیدانستم چه كار كنم تا اينكه عمويم پيشنهاد داد كه به روانپزشكى كه در بيمارستان شهر است مراجعه كنم. من هم قبول كردم. وقتى به اتاق اين روانپزشك وارد شدم (تنها كسى كه مرا در روزهاى سخت زندگى درك كرد) احساس خوبى كردم.
دكترم تمام سعى خودش را میكرد تا من به روزهاى عادى برگردم. دارو درمانى را به همراه رفتار درمانى آغاز كرد.
با اين كه باز به مدرسه بازگشتم اما درسم همانطور باقى ماند، تا شش ماه هيچ چيزى عوض نشد اما در ماه هفتم ديگر روزها داشتند به حالت عادى بر میگشتند. احساس خيلى خوبى داشتم همه چيز درست شده بود. دوباره درس خواندن را شروع كردم و با تلاش سال اول را قبول شدم. به كلاس هنر رفتم و چندين هنر را ياد گرفتم.
ديگر من آن پسر افسرده از زندگى سير چند ماه پيش نبودم. به كلاس دوم رفتم و در عين ناباورى همه، معدلم به نوزده رسيد. همزمان برگزيده كشورى در رشته شعر دانشآموزى شدم و مدرك دوره اول خوشنويسیام را گرفتم.
الان من دانشآموز دوره پيشدانشگاهى هستم و درسم هم بسيار خوب است. دارم خودم را براى كنكور آماده میكنم و قصد دارم در آينده رشته روانشناسی بالينى را ادامه دهم تا لذت كمك به همنوعم را درك كنم.
هنوز با دكترم (بهتر بگويم فرشته نجاتم) در ارتباط هستم و او همچنان بهترين ياور زندگى من است.