با سلام،
من زنى ٣٤ ساله هستم. در سن ٢١ سالگی، در شور جوانی، ازدواج كردم. با تمام وجود به شوهرم محبت میكردم و با تمام سختیها و كمبودهاى زندگى ساختم. يكسال بعد از ازدواج صاحب پسرى شديم و هر دو قانع بوديم و سعى میكرديم كمبودها را جبران نماييم و روز به روز زندگیمان رونق گرفت و وضع خوبى پيدا كرديم اما دخالت خانواده همسرم نگذاشت زندگى ما دوام پيدا كند و شوهرم هم تحتتأثير حرفهاى خانوادهاش قرار میگرفت و عشق بين ما دو تا را از بين بردند و روز به روز از من دلسرد تر میشد. خيلى كتك میخوردم، خيلى تحقير میشدم اما میساختم چون دوستش داشتم. اگر بخواهم بگويم چه بلاهايى سر من آورده بايد رمان بنويسم اما خلاصه بايد بگويم كه خيلى زجر كشيدم. با اين حال من با تمام مشقتهايى كه میكشيدم دوستش داشتم و نمیخواستم تحت هيچ شرايطى زندگيم را از دست دهم ولى ديگر نتوانستم. توانم را از دست دادم مجبورم كردند كه جدا شوم، كار ما به جدايى كشيد و حضانت پسرم به عهده من افتاد چون هيچ ثروتى بالاتر از داشتن بچه سالم نيست. به هر حال گذشت و من تنها پسر عزيزم را بزرگ كردم و به عشق او زنده هستم و به ياد همسرم. البته با توكل بر خدا زندگيم را از صفر شروع كردم و هم اكنون مشغول به كار كامپيوتر در يك شركت میباشم و الان خيلى راضيم از زندگى و خدا را شكر میكنم كه اين توانايى را در من ايجاد كرده كه روى پاى خودم بايستم و پسرم را با سربلندى به موفقيت برسانم. هميشه از خدا كمك خواستم كه به من صبر و توانايى دهد تا زندگيم را ادامه دهم و هم اكنون به اين نتيجه رسيدم كه شكست من گامى بزرگ براى موفقيت پسر پاكم شده كه از منجلاب و مشكلاتى كه در آينده از طريق خانواده همسرم سر راهش قرار میگرفت نجات يابد. چه بسا مانند آنها به دام اعتياد گرفتار میشد. موفقيت پسرم در درس و موفقيت او در زندگى و لبخند روى چهرهاش است كه در من يك نيرويى عظيم ايجاد كرده كه تلاشم را بيشتر كنم تا هيچ كمبودى را در زندگى احساس نكند چون ما مسئول خوشبختى آنها هستيم يعنى پدر و مادر. اگر پدرش نعمت پدر داشتن را از اون دريغ كرده اين وظيفه مادر است كه جبران كند، هم جاى پدر و هم جاى مادر براى او باشد و من عهد بستم كه تا توان دارم خودم را وقف تنها پسر دلبندم كنم و خوشبختش كنم. انشاءالله.