متن کامل

 
 
   
  یکی بود یکی نبود یک دانشجوی دانشگاه فردوسی بود که شاگرد سوم کلاس بود ولی همیشه دوست داشت شاگرد اول باشه، یکی از روزهای اردیبهشت که دیگه مطمئن بود این ترم حتما شاگرد اول می‌شه اتفاق بدی افتاد پدرش... پدرش بدون اینکه هیچ مشکلی داشته باشه از پیش اونا رفت.
هیچ وقت به مرگ فکر نکرده بود. روزهای بدی بود درست شبیه کابوس. هیچ کس باورش نمی‌شد پدری که با وجود خستگی کار به محض رسیدن به خونه ساعت 30/11 شب به همراه دخترش برای پیدا کردن یک کتاب رفت پاساژ مهتاب دیگه نیست.
بعداز مدتی دختر به دنبال پیدا کردن یک شغل به همه جا سر زد و دست آخر برای راهنمایی به کلینیک مشاوره روبروی دانشکده. و در جواب بهش گفتند خانم خوب درس نخونید ...
با وجود اینکه اصلا اینکارو دوست نداشت بالاخره دانشگاه رو رها کرد و یک شغل پیدا کرد. بعد از چهار پنج ماه متوجه شد که سیستم آموزشی دیگه‌ای هم وجود داره و می‌تونه از طریق فراگیر، هم درسشو بخونه هم شغلشو داشته باشه.
الان اون هم شغلشو داره و هم لیسانسشو و برای فوق‌لیسانس هم امتحان داده و منتظر که هفته آخر اردیبهشت اسمش تو لیست قبولی‌ها باشه.
 
 

 

 
 
 
 
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.