نمیدونم چگونه از افسردگی رهایی یافتهام. ولی حالا میبینم حالم بهتره. شنیدهام درمان افسردگی خود به خود هم صورت میگیرد. اما وقتی خود را غریق میدیدم به هر تخته پاره هم متوسل شدهام. همسرم با من ازدواج کرد ولی نمیدانست مبتلا به اضطراب افسردگی و وسواس هستم. شاید هم اهمیت نمیداده. تو زندگی با او احساس هیچگونه شادی و نشاط نداشتم. دانشجو بودم و دو سال از تحصیلم باقی مانده بود. از روابط جنسی خوشم نمیآمد ولی حامله هم شدم و وقتی هفت ماهه بودم لیسانسه هم شدم. دو ماه بعد فرزند پسری دنیا آوردم. هیچ خوشحال نبودم. پسرم دو ساله بود که رفتم سر کلاس فوقلیسانس نشستم. اوج افسردگیم زمانی بود که دیدم در دوری از همسرم حوصله نگهداری بچهام را ندارم. دکتر رفتم داروی ایمیپرامین داد بهتر نشدم. دیگه نمیتونستم از بچهام هم مراقبت کنم. کم کم به بچه کتک هم میزدم. درسم را رها کردم تز ننوشتم و برگشتم شهر خود و دومین فرزندم را به دنیا آوردم حالا از ازدواجم نه سال میگذشت. سرد مزاجی من باعث ناراحتی همسرم هم بود تا اینکه دو سال دیگر گذشت و خواهرم در تصادف اتومبیل کشته شد. شاید شوکه شدم. شایدم چون همه نگران من بودند کم کم خوب شدم. مرگ اونا زندگی روانی مرا بهبود داد. من میگم حتما اونا بعد مرگشون منو دعا کردهاند.