به نام خالق هستى بخش
سلام
من زنى ٢٦ ساله هستم ليسانسه و كارمند كه شعارم اينه كه هر روز خورشيد براى من طلوع مىكنه. در سن ١٥ سالگى با پسر عمهام ازدواج كردم. او هم ١٩ سالش بود و دارای صفت با ارزش دل پاك و ظاهرى آراسته بود و عاشق و دلباخته. در ابتداى امر خيلى به او گير مىدادم كه اين رو بپوش و آن كار را نكن چون دوستش داشتم. به اصرار من باشگاهى شد و شيك و پيك، همونى كه مىخواستم اما حالا اون ديگه منو نمىخواست يعنى نمىگفت اما تو چشماش مىخوندم. فاصلهها رو حس مىكردم تا اينكه زندگى ما بوى ترحم گرفت، بوى خيانت گرفت. خانوادهاش هم حمايت مىكردند. پيش مشاور رفتم چندينبار. پيش دعانويس. تا خونه خدا مكه رفتم دعا كردم آخه دوستش داشتم. افسرده و مريض شده بودم همش معده دردهاى عصبى، بىاشتهايى، ريزش مو، التماس به اين و اون، صحبت با خودش، اشك ريختن، تهديد به خودكشى، تهديد به طلاق و ... اما فايده نداشت. اون مىگفت اين كارا دورهاى داره صبر كن تا بگذره. به خودم اومدم ديگه چيزى از من نمونده بود همه وجودم از بين رفته بود .... به پيشنهاد مشاور تمومش كردم، جدا شدم از عشقم، از زندگيم. سه ماه نگذشته بود كه اومد سراغم. برگرد دورهام تموم شده بى تو نمىتونم و اشك و قسم و نشونه. اما ديگه من نمىتونستم با اينكه تا ابد دوستش خواهم داشت اونو كنار گذاشتم و زندگى نويی رو آغاز كردم. ٧ ماه نشده بود كه ازدواج كردم جالب اينجاست با كسى كه مهربونیهای اونو يادم میآره. حالا هم خدا را شاكرم. اينا رو خواستم بگم كه بدونيد اگر هدفى تو زندگى داريد همه سعیتون رو براى رسيدن بهش به كار بگيريد. از هر كسى كمك بخواهيد اما اگه ديديد نمىشه اصرار نكنيد چون خداى مهربون بهتر از اون برايتون در نظر گرفته. فقط كافيه يه جور ديگه نگاه كنيد هميشه نه تنها يه روزنه هزارها در به روتون بازه اما اينجا هم دقت كنيد كه از بعضی درها حتى يه بار هم عبور نكنيد چون با يك انتخاب اشتباه شما ديگه نه خدا نه ديگران مسؤول فرجام شما نيستند بلكه اين خود شما هستيد كه سرنوشت خودتون رو رقم مىزنيد.
با تشكر از سايت شما