بعد از زلزله بم دائم عکسها رو نگاه میکردم تا اینکه سه ماه بعد تهران لرزید.
بدجوری مضطرب شدم. نه خوابم میبرد نه میتونستم فکرم رو متمرکز کنم. ترم آخر دانشگاه بودم اما حتی لحظهای فکر زلزله رهام نمیکرد. با 148 تماس گرفتم، با چند مشاور صحبت کردم، تکنیکهاشونو استفاده کردم اما باز هم از خواب و خوراک افتاده بودم.
تا اینکه 4 ماه بعد مادربزرگم برای تولدم بهم مقداری پول داد. از دانشگاه برگشتنی یه دفتر نقاشی، مدادرنگی، مداد شمعی و ... خریدم. مثل بچهها نقاشی میکشیدم. البته روم نمیشد دفترم رو به کسی نشون بدم. یه ماه بعد یه روز یادم افتاد که دیگه نمیترسم.