متن کامل

 
 
   
  من الان 16 سالمه. سه سال پیش یه نفر از من خواست قبول کنم که کار بدی با من انجام بده ولی قبول نکردم. دروغکی به همه گفت با من چکار بدی کرده چون می‌خواست من بهش اجازه بدم اون کارو با من انجامش بده ولی من نمیذاشتم. همه بچه‌های محل خبردار شده بودن و بعضی‌ها منو مسخره می‌کردن و بعضی‌ها هم هی می‌گفتن بزار ما هم این کار رو باهات انجام بدیم. خیلی ناراحت بودم. کسی رو هم نداشتم کمکم کنه. بابام مرده و من تک پسر و بچه آخرم. از اسم بچه خوشگل متنفر بودم. خیلی فکر خودکشی به سرم می‌زد. با اینکه هیچ کار بدی نکرده بودم ولی خیلی‌ها خیال می‌کردن که من صد بار دیگه اون کار رو انجام دادم ولی توی محله‌های دیگه‌ای. می‌گفتن مگه می‌شه پسری با این قشنگی کسی باهاش کاری نکرده باشه. بعضی‌ها هم مینشستن دور هم و درباره من از خودشون قصه دروغکی می‌ساختن. تابستونا دیگه از خونه هم نمی‌اومدم بیرون. تا یه روز همون کسی که اون حرف رو زده بود دیدمش و بهش گفتم من حاضرم هر چند دفعه بخوای با من اون کار رو بکن ولی پیش بچه‌های محل بگو دروغ گفتم. بعدش افتادم گریه. اونم خیلی دلش سوخت. خیلی از من معذرت خواست و گفت کسی که حاضره کار بدی رو انجام بده ولی طوری که آبروش الکی پیش دیگران نریزه باید بچه آبروداری باشه. گفتش من این کارو نمی‌کنم و به همه می‌گم دروغ گفتم. و به همه گفت دروغ گفته. بعضی‌ها باور نمی‌کردن ولی من بجای خودکشی یا موندن تو خونه رفتم توی کوچه و محل و هر کی هرچی می‌گفت من مقاومت می‌کردم و توجه نمی‌کردم تا کم کم قبول کردن که من پسر بدی نیستم.  
 

 

 
 
 
 
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.