من 23 سال داشتم که با همسر29سالهام ازدواج کردم. او یک دیکتاتور کامل بود و از همه بدتر دهنبین و حسود هم بود. چون خودم او را انتخاب کرده بودم دوستش میداشتم و کور کورانه از او اطاعت میکردم. مدام خود را تخریب و او را بالا میبردم تا اینکه به مرز 40 سالگی رسیدم... یک روز که به علت دهنبینی شدیدش با بشقاب سر خودش را خونین ساخت و به من حمله برد به خود آمدم. فهمیدم حامی و عشق حقیقی من خداست نه هیچ کس دیگر. به روانکاو مراجعه کردم و خود را باز یافتم... خدایا متشکرم.