داستانها همیشه عاقبت خوشی الزاما ندارند. داستان یک شکست گاهی اوقات بسیار پر بارتر از موفقیت است. یک انسان صرفنظر از جنسیت و سن و مکان و زمان برای مدتی طولانی به مواد مخدر اعتیاد داشت. تمام توجه و ارزو و خواستههای او ترک مواد بود که برایش ناممکن مینمود. بسیار بیش ازآنچه که بتوان تصور کرد از اعتیادش خسته و درمانده شده و بسیاری مشکلات دیگر و از جمله مشکلات ناشی از افسردگی موانعی جدی برای ترک اعتیادش بود و خصوصا عدم انگیزه. از خودکشی نیز طرفی نبسته و زنده مانده بود. یک روز در اوایل شهریور یکی از همین سالهای تکراری و کاملا غیر منتظرانه به یک پزشک که مسئول فنی اعتیاد زیر نامش بر تابلویی خودنمایی میکرد رجوع کرد. برایش از روز اول چهل میلیگرم متادون تجویز شد ... حالش روز بروز بهتر و مواد مخدر از تمام وجودش جسم و روحش بیرون میرفت و او خوشحال بود. ترک کرد و سالی بر این ترک گذشت. حال زمانی بود که تصور کند گهگاهی میتوان دودی به کنار بوستانی همره دوستانی به چهچهه هزاردستانی زد و خوش بود ولی روز بعد و روز بعد و روز بد آغاز شد. روزگاری بدتر از آنچه برو بگذشته بود. اعتیاد آغاز شد ولی شرمندهتر بود که چرا با آنهمه تجربه باید چنین شود؟ و تنها پاسخش این بودکه:
نفس اژدرهاست او کی مرده است از غم بیآلتی افسرده است
و این اعتیاد و آن افسردگی پابپای هم هنوز لجام گسیختهتر میروند حتی همین حالا....