من مبتلا به افسردگی دو قطبی و اضطراب شديد هستم. راستش از كودكی زياد دچار غم و اندوه بودم. دليلش شايد ارث ژنتيكی اين اختلال، والدين افسرده يا زندگی پر تنش و پر مجادله والدينم بود. البته من در سنين كودكی نمیتوانستم متوجه شوم كه اين احساسات طبيعی نيست ولی هميشه به اين میانديشيدم كه اگر والدين من از هم جدا شوند سرنوشت من بعنوان يك كودك چه خواهد بود. الگوهایی كه من از بزرگتران اطرافم آموختم همهاش شامل بدبينی، نا اميدی، نا رضايتی، خشم و اندوه بود. نتيجه اينكه من خيلی زود از زندگی نا اميد شدم. وقتی به سنين مدرسه رسيدم موفقيت تحصيلی تنها شادی زندگی من محسوب میشد و آن تنها زمانی بود كه من رضايت و تاييد والدينم را تجربه میكردم. بنابراين درس خواندن تنها اميد من برای آينده بود. پس از قبولی در دانشگاه در يك رشته عالی متاسفانه حال من رو به وخامت گذاشت. چون تنها تجربه شيرين من از زندگی قبولی در يك رشته خوب در يك دانشگاه خوب بود. ولی حالا كه به آن تنها هدف عالی زندگیام رسيدم احساس رضايت نداشتم. دانشگاه آن كعبه آمال و بتی كه من در ذهن خود ساخته بودم نبود. در آنجا نيز هدفم اين بود كه شاگرد اول دانشكده باشم اما دستيابی به اين هدف در اين دانشگاه صنعتی و در چنين رشته مهندسی مهيا نبود. كم كم پس از ترم سوم دانشكده اضطراب من از عدم موفقيت افزايش يافت. من كه به رتبه اول بودن شرطی شده بودم نمیتوانستم نمرههای معمولی را تحمل كنم. تقريباً هر روز صبح با استفراغ بيدار میشدم و نمیتوانستم غذا بخورم. روز به روز لاغر تر و عصبی تر میشدم. ضربان قلبم به حدود 120 تا 140 در دقيقه رسيد. هميشه سر درد داشتم. نمیتوانستم خواب راحت داشته باشم يا غذا بخورم. تنها میتوانستم كاهو بخورم و دائماً استفراغ میكردم تا جاييكه تصميم به خودكشی گرفتم. در روز دوم فروردين 79 من برای خودكشی برنامهريزی كردم. ولی در آخرين لحظه منصرف شدم. به اين انديشيدم كه ممكن است آنقدر كه لازم است برای زندگی موفقيتآميز تلاش نكرده باشم. شايد روش تفكرم اشتباه بوده و شايد بايد به يك پزشك حاذق مراجعه كنم. بنابراين شايد علت رنجهای من اين بوده كه روانپزشكان تاكنون بيماری مرا نشناخته و درمان مناسب را تجويز نكردهاند. به كمك خدا روانپزشك حاذقی يافتم كه بيماريم را شناخت و توانست آن را كنترل كند.
حالا میدانم كه به علت ارث ژنتيك و محيط نا آرام خانواده من دچار بيماری اضطراب، افسردگی دو قطبی و حملات هراس هستم. توانستم با مطالعه و جستجو در اينترنت بيماری خود را بهتر بشناسم.
تحصيلات خود را در مقطع كارشناسی ارشد به پايان رساندم و ديگر موفقيت و خوشبختی را شاگرد اول بودن نمیدانم.
هر كسی بايد سعی كند خودش را بشناسد، توانايیها و ضعفها، استعدادها و نقصان و روحيات.
اگر خودتان را خوب بشناسيد و بدانيد كه در چه چيزهايی برتری داريد میتوانيد تلاش كنيد تا اين استعدادها را بارور سازيد. يك سری از فعاليتها نياز به شرايط مساعد خاص خود را دارد.
اگر اهداف در حوزه توانايیها انتخاب شود، تلاش انسان را به موفقيت میرساند كه نتيجهاش شادی و احساس رضايت است.
اما اگر آرزوهای محال و دور از دسترس داشته باشيد تنها نا كامی را تجربه میكنيد و افسردهتر میشويد.
من با توجه به شرايط خاص خود میدانم كه با چه محدوديتهايی روبرو هستم.
من بعلت بيماريهای تنفسی هرگز نمیتوانم «دونده ماراتن» شوم.
من هيچوقت نمیتوانم قهرمان المپيك باشم اما میتوانم به آرامی پيادهروی و نرمش كنم تا سلامت خود را حفظ كنم.
من به علت بيماری خود نمیتوانم زندگی پر استرس و پر ريسكی را تجربه كنم.
اما من نيز توانايیهايی دارم كه با تكيه بر آنها میتوانم احساس رضايت كنم.
من هدفهايی در دسترس انتخاب میكنم، تلاش میكنم و به سختی كار میكنم اما به نتيجه نمیانديشم، همه چيز در حوزه اختيار ما انسانها نيست. مهم اين است كه من به سختی تلاش كردهام. نتيجه دست سرنوشت، خواست خدا، و مصلحت ما انسانهاست.
بهترين لذت در زندگی زمانی است كه ما نزد وجدان خود از تلاش خود راضی هستيم.
من اكنون چند سالی است كه ازدواج كردام و يكی از اهدافم حفظ آرامش و رضايت همسرم است. و اميدوارم كه بتوانم محيطی فراهم آورم كه فرزندانم مانند كودكی خودم هراسان، مضطرب و نا اميد نباشم.
و اميدوارم كه ما آدمها با كمك به يكديگر در يافتن آرامش و خوشبختی كمك نماييم.
با آرزوی خوشبختی همه شما دوستان